سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی و خاطرات شهدای مدافع حرم

ماه رمضان بود.فک و فامیل دورهم جمع بودیم برای افطار.توی سروصدا و همهمه ی صحبت و اختلاط،محسن وارد شد.یکی گفت:«به!...آقا محسن!»و زد زیر خنده.جوان ترها به خاطر قیلفه ی جدیدش دستش انداختند و بهش خندیدند.یک لحظه نگاهش توی نگاه من قفل شد.ریش هایش را زده بود و فقط زیر لبش اندازه ی یک دکمه باقی گذاشته بود.همان طور که خیره شده بودم بهش،لبخند زدم.آن شب زودتر خداحافظی کرد و رفت.گفت:«توی مؤسسه کار دارم.»ولی مؤسسه هم نرفته بود.آمده بود خانه و ریشش را درست کرده بود.رابطه ی من و محسن اشاره ای بود.لازم نبود حرفی بزنم؛از نگاهم،اخمم یا لبخندم حرفم را می گرفت.از بچگی بابایی بود.همیشه چسبیده به من حرکت می کرد.در ریزترین کارهایش از من مشورت می گرفت.می دانست مخالفت نمی کنم و فقط راهکار می دهم.عادت نداشتم جزئیات را ازش بپرسم؛ولی گاهی خودش می گفت.دورادور هوایش را داشتم.برای همه ی بچه هایم همین طور بودم.خب با مادرشان راحت تر بودند و درددل می کردند.رابطه ی من باهاش سنگین بود.شاید این شیوه را از ارث برده بودم.پدربزرگم،آشیخ ابوالقاسم،امام جماعت مسجد حکیم نجف آباد بود.ورد زبان ها بود که پای درس آیت الله بروجردی،آیت الله صدر و آیت الله حجت زانو زده.از قدیم رسم بود کاسب ها بعد از نماز صبح در مسجد یک ساعتی درس مکاتب می خواندند و بعد درِ مغازه شان را باز می کردند.هم خیر و برکت می آورد برای کسب و کارشان،هم معاملاتشان به حرام نمی افتاد.پدربزرگم صبح ها مکاسب درس می داد و بعد از نماز مغرب و عشا،قرآن.قرآن را توی همان جلسات یاد گرفتم،قبل از اینکه بروم مدرسه.

شیخ احمد حججی،برادرِ پدربزرگم،از شاگردان خاص مرحوم آخوند خراسانی بود.وقتی از نجف برگشت،به فکر افتاد که در نجف آباد حوزه ی علمیه راه بیندازد.همراه با شیخ ابراهیم ریاضی حوزه ی علمیه را راه اندازی کردند و کارشان شد یارگیری برای حوزه.بلند می شدند می رفتند توی روستاها،بچه های مستعد را شناسایی می کردند و به خانواده شان می گفتند این یکی بچه ات را بده برای امام زمان(ع).مخارج زندگی و تحصیلشان را هم تقبل می کرده اند.ایشان یکی از مبارزان اصلی با جریان بهائیت در نجف آباد بود.

معروف است که ایشان الاغی داشته که بعد از بحث و درس سوارش می شده و می رفته سراغ کشاورزی و مخارج زندگی اش را از این راه به دست می آورده است.

پدربزرگم بر خلاف برادرش گوشه نشین بود.خودش بود و مسجد و رتق و فتق کارهای مردم محل.بعد از نماز؛لباسش را در می آورد و توی آبدارخانه می ایستاد به کار.مسجد را با دست های خودش ساخته بود.بعد ها در کنار مسجد،حسینیه ی حکیم که ملک مادریشان بود را هم ساختند.

بعد ها از امام خمینی(ره)،آیت الله صدور و آیت الله حجت اجازه ی دریافت وجوهات گرفت.مردم وجوهاتی برای ایشان می آوردند؛ولی ایشان آن قدر مقید بود که هدیه ی هرکسی را برای مسجد قبول نمی کرد.نه اهل تشویق بود،نه تنبیه.با وجود این،ما دوست داشتیم دنبالش برویم.عمویم،محمد علی افتاد در وادی طلبگی و به دست امام خمینی(ره)معمم شد.بعد ها تمام فرزندان شیخ ابوالقاسم روحانی شدند.

نجف آبادی ها در عین اینکه روحیه ی ایثار،جهاد و شهادت بالایی دارند،غالبشان خییلی به انجام اعمال دینی مقیدند؛برای همین،بچه ها دست چپ و راستشان را که می شناسند به پدر و مادرشان نگاه می کنند،نماز می خوانند و روزه می گیرند.این طور نیست که حالا نُه سالگی یا پانزده سالگی به تکلیف برسند و قبلش تنفس باشد.از هر وقت بتوانند،شروع می کنند.تشویق و تنبیه هم نداریم؛تکلیف است دیگر.من هم با بچه هایم همین طور بودم.اگر می خواستم کاری بکنند،اول آن کار را خودم انجام می دادم که آن ها هم یاد بگیرند.کاری که نمی خواستم انجام بدهند،خودم هم سمتش نمی رفتم.حرمت بچه هایمان را نگه می داریم تا آن ها هم حرمت مارا نگه دارند.جلویشان درازبکشیم یا رکابی بپوشیم،نه.اصلاً چنین رفتار هایی را نمی پسندم.

دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم.معلم ها خانم بودند و سر لُخت ته کلاس می نشستند پیش دانش آموزان بزرگتر.فضایی که می ساختند،تحملش برای ما سنگین بود.همین شد که ما هرروز غایب بودیم و افت تحصیلی کردیم.بعد هم درس و مدرسه را رها کردیم و رفتیم سراغ بنایی.

محسن راهنمایی بود که با یکی از دوستانش به نام همتی ها از طرف مؤسسه ی شهید کاظمی رفت اردوی راهیان نور.وقتی برگشت،گفت:«می خوام برم مؤسسه.»تازه از اردو آمده بود و دست هایش هم ریخته بود بیرون.چون شناختی نداشتم قبول نکردم.گفتم:«ببین یه اردو رفتی ناراحتی پوستس گرفتی.نمی خواد بری.بشین سر درسِت.»

تا اینکه یک شب آمدم دیدم دمِ در خانه با پسر ریز نقشِ مؤدب و تر و تمیزی ایستاده است به صحبت کردن.بهشان گفتم:«بیاید توی خونه حرف بزنید.»اصلاً از حرف زدن دم در خانه خوشم نمی آمد.همتی ها را که دیدم رضایت دتدم محسن هم برود مؤسسه.یکی دو جلسه هم رفتم،مدیرش را دیدم و با کارهایشان آشنا شدم و خیالم راحت شد.حتی مدتی بچه های مؤسسه جا نداشتند.اتاق ابلا را سفید کردم،برق کشیدم و دادم دستشان.

دوست داشتم فعالیت فرهنگی بکند.خودش هم جسور بود.توی انجمن های دانش آموزی عضو می شد.گاهی پیگیر یک مسئله می شد و پایش کشیده می شد به آموزش و پرورش.از آن طرف،در درس های حفظی هم خیلی قوی بود.موقع انتخاب رشته مدیر مدرسه شان خیلی اصرار کرد برود دبیرستان صدرا که وابسته به سازمان تبلیغات بود؛ولی محسن پایش را کرد توی یک کفش که می خواهد برود رشته ی برق.برق را به خاطر دوستش،حسین موسی عرب انتخاب کرد.من خیلی دوست داشتو برود صدرا.می گفتم:«هم از لحاظ اعتقادی برات خوبه،هم پس فرردا یک وکیل خوب می شی.»اما دیدم دوسست ندارد،پی اش را نگرفتم.با موسی عرب کار می کردند.کارت ویزیتی چاپ کرده بودند به نام(صاعقه)و کارهای برقی انجام می دادند.

فوق دیپلمش را که گرفت،به سرش افتاد برود سربازی.قید ادامه ی تحصیل را زد.یک روز من را برد سر قبر عموی شهیدم و آنجا بحث ازدواجش را پیش کشید.جوانی خودم یادم افتاد:شش ماه خدمت بودم و آمده بودم مرخصی.نشسته بودیم زیر کرسی.مادربزرگم گفت:«می خوای برات زن بگیریم؟»گفتم:«بله.»گفت:«چشمم روشن.حالا کی؟زهرا حاج غلامعلی یا زهرای دایی مختاری؟»هردو یک نفر بودند،همانی که می خواستم،همان که بعد از عقدمان دیگر دلم بند نمی شد و هر هفته شده بود از سیم خاردار پادگان هم بگذرم،می آمدم برای دیدنش؛مادر محسن.

دوتا از بچه هایم در خانه ی پدری به دنیا آمدند.توی اتاق های طاق چشمه ای.اتاق ما آخری بود و درش روبه طویله باز می شد.صبح تا عصر می رفتم بنایی و بعد یک بقچه نان برمی داشتم می رفتم سر زمین.وسط زمین هخای کشاورزی خانه می ساختم.شب هایی که مهتاب بود تا یک و دو بعد از نصفه شب،کار می کردم.من با دست زیر زمین می کندم و شهرداری با لودر پر می کرد.خیلی سختی کشیدیم برای آن خانه.محسن آنجا به دنیا آمد.بعد آنجا را فروختیم و خمین خانه ای که الآن در آن زندگی می کنیم را ساختیم.دست هایم که به سیمان حساسایت پیدا کرد،بنایی را گذاشتم کنار و تاکسی خریدم.

از فکر آمدم بیرون،گفتم:«خیلی هم خوب.کسی هم زیر نظر داری؟»گفت:«توی دانشگاه یکی رو دیدم.»گفتم:«برو سربازی و بیا.دنیات عوض می شه.شاید کسی که الآن انتخاب کردی اون موقع انتخابت نباشه.»

به حرفم گوش داد.سربازس رفتن من و محسن خیلی شبیه بود.از روی رگ لج بازیِ نجف آبادی مان گفتیم می خواهیم برویم ارتش.به خاطر انضباط و مقررات سختی که بر ارتش حاکم است،دلمان می خواست تجربه اش کنیم.محسن آموزشی اش اردبیل بود و بعد هم افتاد دزفول.با این حال،توی سربازی هم دست از فعالیت های فرهنگی اش برنداشته بود. فرماندهش بعد از شهادتش،عکس محسن را توی گوشی اش نشانم داد.گفت:«دیده بودی مافوقی عکس سربازش را نگه دارد؟»گفتم:«نه.»

زمانی که بنایی می رفتم،محسن گاهی می گفت:«بابا امروز کارگر نگیر. من میام.»من همیشه مزد کارگرهارا قبل از اینکه لباس هایشان را عوض کنند می دادم.به این حدیث معصوم(ع)در کارم پایبندم که می گویند مزد کارگر را بدهید قبل از اینکه عرقش خشک بشود.برای محسن هم همین طور بودم.ولی نمی دیدم پول خرج کند.زیر نظرش می گرفتم می دیدم نه کفش و لباسش عوض می شود،نه اصفهان می رود.به مادرش می گفتم:«عجب مشت بسته ای داره.خیلی سفته.»

بعد ها فهمیدم که پول هایش را توی اردوهای جهادی مؤسسه خرج کرده است.با این حال،آدمی نبود که از من درخواست کند برایش چیزی بخرم.وقتی می خواست کامپیوتر بخرد باعم رفتیم،دید و انتخاب کرد.دیدم مِن مِن می کند.گفتم:«پول کم داری؟»بقیه اش را گذاشتم و کامپیوتر خرید.

برای ازدواجش به مادرش گفته بود کسی را دوست دارد.به مادرش گفتم:«خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه،معلوم نیست کجا خمیر کرده!»وقتی گفت از بچه های مؤسسه است و می شناسمش و دختر خوبی است،قبول کردم.ته دلم مخالف بود؛ولی چون بهش اعتماد داشتم به رویش نیاوردم و رفتیم خواستگاری.خانواده ی خانمش فقط دو تا دختر داشتند.پدر خانمش شرط کرد،گفت:«من می خوام یه پسر وارد خونه م بشه،دوماد نمی خوام.»برای همین خودم به محسن گفتم:«مثل پسرشون باش.بیشتر با اون ها باش.خلأ پسر رو براشون پر کن.»

زمزمه ی رفتن محسن به سپاه،اول توی خانواده ی خانمش پیچید.من خودم دوست داشتم عضو سپاه شوم.همان اوایل جنگ که رفتم جبهه.خب نشد؛اما در مورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی اعتراض نکند.به پدر خانمش گفتم:«آدم نظامی،اختیارش دست خودش نیست.شب و نصفه شب زنگ می زنند باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا.بعداً گله نکنی!»به مادرش هم گفتم:«کسی که سپاه بره،جون سالم به در نمی بره.یا شل و پل میشه یا کشته.بعداً گریه و زاری نکنی.»

از وقتی رفت توی سپاه نگرانش بودم.همیشه نگرانش بودم؛ولی فکر نمی کردم به این زوذی شهید بشه.سید رضا نریمانی شعری دارد که می گوید:«یه دسته گل دارم برای این حرم می دم...»روی این شعر حساس بودم.اگر می شنیدم به هم می ریختم.کسی حق نداشت توی خانه ی ما این مداحی را گوش کند یا بخواند.

شبی که محسن می خواست برود،از چهره اش فهمیدم که دیگر برگشتنی نیست.من این چهره ها را توی جبهه شب های عملیات زیاد دیده بودم.قیافه هایی که می دانستس آخرین بار است نگاهشان می کنی.خداحافظی آخر محسن هم آب پاکی را روی دست ما ریخت.زیاد بغلش نکردم.وقتی پایم را بوسید سریع جدایش کردم.فاصله را حفظ می کردم.همه برای بدرقه اش رفتند ترمینال؛ولی من نرفتم.وقتی زنگ می زد باهاش حرف نمی زدم.وقتی هم اسیر شد دعا نکردم که برگردد.

توی باجه ی بانک بودم که پدر خانمش زنگ زد،گفتم توی بانکم.طاقت نیاورد،آمد پیشم و گفت:«این بچه رو گرفته ن.»از سپاه آمدند خانه مان.گفتند:«چون عکسش رو پخش کردن ،احتمال مبادله هست.»

گفتم:«خودتون رو خرج نکنید.ما راضی نیستیم.»

می دانستم محسن آمدنی نیست. سرباز نبود که بالاجبار ببرندش.کسی که دنیا را دوست ندارد،نمی توانی به زور نگهش داری.دعا کردم شهید شود.مادر و خواهرهایش بی قراری می کردند.همان شب خبر شهادتش آمد.وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید،رفتیم تهران.من و خانم و پدر خانمش.پنجشنبهبود.منتظر بودیم.گفتند که امروز نمی آید.امشب توی سوریه برایش مراسم می گیرند.گفتم:«اگه می شه ما رو ببرید سوریه.حتی اگه شده با هواپیمای باربری.»قبول نکردند.وقتی رفتیم خبری ازش نبود.فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند این طور گفته اند.گفتند باید آزمایش دی ان ای انجام بدهیم.شاید تکه هایی که به ما تحویل داده اند،مال یک بدن نباشد و دروغ گفته باشند.

بعد از آن هم چند بار شایعه شد که می آورندش؛ولی حاج قاسم سلیمانی گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزند.

حاج قاسم زنگ زد و گفت:«وقت آمدنه.چی صلاح می دونید؟»گفتم:«اگه میشه ببریمش مشهد برای طواف.چون اذن شهادتش رو از امام رضا گرفته.» مشهد که رفتیم ،قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند.روز بعد،درحسینیه ی امام خمینی،آقا به تابوتش بوسه زد و بعد هم آن تشییع های باشکوه.می دانستم محسن شهید می شود؛اما این اتفاقات را پیش بینی نمی کردم.فیلم اسارتش را که دیدم توقع نداشتم محسن آن طوری ظاهر بشود.اگرچه محسن خودش نبود.داشت از جایی هدایت می شد.همفی داشت و داشت می رفت سمتش.حتی به اطرافش نگاه نمی کرد.هیچ وقت برای شهادتش حسرت نخوردم،فقط حسرت این را خوردم که چرا نشناختمش و خوبی هایش را بعد از شهادتش،از این و آن شنیدم.


پدرم مغازه داشت.قاشق و چنگال و سینس می ساختند،از جنس ورشو.مادرم،زنی مؤمن و متدین بود.هر روز بعد از نماز صبح من را می فرستاد کلاس قرآن.من بودم و پنج شش تا دختر دیگر.

پدرم بعدها شغلش را عوض کرد و حرفه ی قالی زنی در پیش گرفت.عمه ام هم قالی می بافت.برای همین باهاش زیاد رفت و آمد می کردیم.نوه ی عمه ام را در همین رفت و آمدها می دیدم.شب های جمعه هم خانه شان روضه بود.چای می داد و زیر نظرش داشتم.برای همین وقتی من را برایش خواستگاری کردند،جَلدی قبول کردم.خانواده اش در زهد و تقوا شهره بودند.

محسن سومین بچه ام بود.بیست و یکم تیر سال70اذان ظهر را می گفتند که به دنیا آمد.اذیتس برایم نداشت؛چه تو بارداری،چه وقتی به دنیا آمد.بچه آرامی بود.سر محسن،دوسه بار قرآن را ختم کردم.حواسم بود که هرجایی هر چیزی نخورم.اسمش را هم خودم انتخاب کردم؛به یاد محسنِ سقط شده ی حضرت زهرا(ع).

تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود.وقتی قرآن یا دعا می خواندم،می آمد می نشست کنارم.علاقه داشت.حدیث کساء و زیارت عاشورا را خودم یادش دادم،ولی قرآن را نه.خودش کم کم بنا کرد یاد بگیرد.توی مدرسه از همان بچگی سر صف قرآن می خواند.شب های جمعه که خانه ی پدربزرگش هیئت بود،می گفت:«من بخونم؟»پدربزرگش هم تشویقش می کرد.می گفت:«بخون.»روی صندلی می نشست تا زیارت عاشورا بخواند.پاهایش به زمین نمی رسید.بابای محسن برایش ذوق می کرد.برایم تعریف می کرد:«چراغا رو که خاموش می کنن برا سینه زنی،لباسش رو درمیاره و محکم سینه می زنه.»

از همان سال های کودکی نماز می خواند و روزه می گرفت.صبح ها که خواهرهایش را برای نماز صدا می کردم،می دیدم محسن زودتر بلند می شود.پدرش هم بعد ار نماز صبح،با صدای بلند قرآن می خواند.می گفت:«بذار صدای قرآن تو گوش بچه ها بپیچه.»

ماه رمضان سحر ها صدایش نمی زدم که روزه نگیرد؛اما وقتی می دیدم بی سحرش تا افطار گرسنه و تشنه می ماند مجبور می شدم صدایش کنم.نه که نخواهم روزه بگیرد،می دیدم از خواهر برادرهایش ضعیف تر است،دلم می سوخت.می گفتم:«بذار به تکلیف برسی،بعد.»بزرگ که شد،زیاد روزه می گرفت.نذر می کرد.صبح ها صبحانه می گذاشتم،می آمدم می دیدم نخورده و رفته.بعد که می آمد،می گفت روزه ام.نمازش را همیشه اول وقت می خواند.

بعضی غذاها را دوست نداشت.مثل آش یا خورشت بادمجان.بهش می گفتم:«بذار زن بگیری،همه غذایی می خوری.»به زن گرفتن نرسید.سربازی که رفت مرد شد.یک شب آمد خانه،گرسنه بود.بادمجان سرخ کرده بودم.گفتم:«محسن برای تو مرغ پختم.»گفت:«نه همین خوبه.»

بعد از سربازی اش یکی دو نفر را نشان کردم برای خواستگاری.گفت:«صبر کن.»احساس می کردم خودش کسی را زیر سر دارد.مشکوک بود.سابقه نداشت این قدر با گوشی اش ور برود.خیلی مرتب و منظم می رفت نمایشگاه کتاب.عجله می کرد برای رفتن.روی خط اتوی لباسش حساسیت به خرج می داد.بیشترپای آینه شانه می کشید به موهایش.

یک روز داشت می رفت بیرون.پدرش هم خانه بود.من را صدا زد.پشت در،توی راه پله،رنگ و رو عوض کرد تا بهم گفت که دختری را توی نمایشگاه دیده.همان علفی بود که باید به دهان بزی خوش می آمد.با پدرش صحبت کردم و رفتیم خواستگاری.آن ها هم چون از قبل می شناختندش بدون سختگیری زود قبول کردند.

همیشه نگرانش بودم.بچه که بود می ترسیدم توی کوچه با کسی دعوا کند و کتک بخورد.بزرگ که شده بود و رانندگی می کرد،مداد شفارس می کردم آرام برو و جلوی ماشینی نپیچد.نمی خواستم با کسی درگیر بشود و بلایی سرش بیاورند.بهش می گفتم بعضی ها دنبال دعوا می گردند.می گفت:«نترس.من با کسی درگیر نمی شم.»

کف دستم را بو نکرده بود که می رود و داعشی ها این بلا را سرش می آورند.از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبوم های پدرش را نگاه کند،عکس های جبهه را.می گفت:«منم دوست دارم بزرگ بشم،برم جنگ.»گاهی تصور می کردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شهید شده.دلم می لرزید،اشکم در می آمد؛اما با خودم می گفتم :«نه!هیچ وقت این اتفاق نمی افته.»راضی نبودم،برای همین هم بار اولی که رفت سوریه به من نگفت.منِ ساده باورم شد رفته تهران،مأموریت جهل و پنج روزه.نمی دانم چطوربودکه وقتی زنگ می زد،کد تهران می افتاد؛برای همین دلم قرص بود.ولی به پدرش گفته بود.وقتی داشت برمیگشت،پدرش گفت:«آقا محسنتون داره از سوریه برمی گرده.»دهنم باز ماند:«از کجا؟سوریه؟!»

شهید نشدنش را از چشم من می دید. می گفت:«خمپاره کنار من خورد و منفجر نشد.چون تو راضی نیستی من شهید نمی شم.»

شب ها نور موبایلش را می دیدم که دعا می خواند.می دیدم که نماز شب می خواند.درِخانه ی خدا گریه زاری می کند.قبل ترها فکر می کردم حاجت دارد،می خواهد ازدواج کند.بعد که ازدواج کرد،فهمیدم نه،حاجتش چیز دیگری است؛عشق شهادت دارد.

هروقت کارش جایی گیر می کرد و تیرش به سنگ می خورد،زنگ می زد که برایش قرآن بخوانم.داشتم غذا درست می کردم،زنگ می زد که:«مامان یه یس برام بخون».کارم را رها می کردم و می نشستم جَلدی برایش می خواندم.می خواست زمینی را که پدرش بهش داده بود،بفروشد و جای دیگری خانه بخرد.چهل تا سوره ی حشر برایش نذر کردم.سی و هشتمی را که خواندم به فروش رفت.

وقتی می آمد خانه مان و می دید دارم قرآن می خوانم،به خانمش می گفت:«ببین؛مامانم داره قرآن می خونه که شهید نشم.»خون خونش را می خورد و می گفت:«همین که میان اسمم رو بنویسن،خط می زنن می گن حججی نه.»گریه می کرد و می گدفت:«نکنه کسی رفته و چیزی گفته،«بابا حرفی نزده باشه؟!»

ماه رمضان آخری دَه روز مرخصی گرفت و من و پدرش را برد مشهد.گرم بود.ظهر که نماز جماعت می خواندیم من را با تاکسی بر می گرداند هتل که اذیت نشوم.خودش نمی خوابید،دوباره برمی گشت حرم.می ایستاد به دعا و نماز.شب بیست و یکم توی صحن هدایت نشسته بودم.پیام محسن آمد روی گوشی ام.قسمم داده بود:«مامان،تورو خدا دعا کن یه بار دیگه قسمتم بشه برم سوریه و روسفید بشم.»همان شب،قرآن که روی سر گرفتیم از ته دل برایش دعا کردم که بی بی بطلبد،پسرم برود.

خجالت می کشید بیاید من را بغل کند و ببوسد و محبتش را ابراز کند؛اما نذر کرده بود اگر دوباره قسمتش شد برود سوریه پای من و پدرش را ببوسد.شب آخر که می خواست برود،وقتی خم شد و پایم را بوسید،مطمئن شدم شهید می شود.اشک امانم نمی داد.گفتم:«نمی خوامخ شهید بشی.»خندید.گفت:«پس گریه نکن،شهید می شم ها!»

سوریه که بود هر روز قرآن می خواندم و برایش صدقه می دادم.به عکسش نگاه می کردم و می گفتم:«یا حضرت زینب!روسفیدش کن،ولی دلم نمی خواد شهید بشه.»

وقتی اسیر شد،دلم رضا داد به شهادتش.رفته بودم بیرون.نرسیده بودم ناهار درست کنم.زنگ زدم بابای محسن ناهار بگیرد.گوشی را که برداشت دیدم انگار دارد می خندد.پرسیدم:«چی شده؟»دیدم دارد گریه می کند!جان به لب شدم تا که فهمیدم محسن اسیر شده.

عکسش دست به دست توی گوشی ها می چرخید.فامیل جمع شدند خانه مان.تا شب گریه می کردیم،دعا می خواندیم.همه اش جلوی چشمم بود.چه می خورد؟چه کار می کند؟چه کارش می کنند؟می دانستم اذیتش می کنند.شکنجه اش می دهند.حرفش می پیچد توی گوشم:«مامان،تو نمی ذاری من شهید بشم.»شب رفتم یادمان شهدای گمنام و همان جا دعا کردم شهیشد بشود.گوسفند هم نذر کردیم برایش.گفتم:«اگه آزاد شد برایش قربونی می کنیم،اگر هم شهید شد،نذرمون رو ادا می کنیم.»فیلم شهادتش را داعش پخش کرد.خوشحال بودم که از دستشان راحت شده است؟،اما خیلی دلشوره داشتم.همین طور خبر پشت خبر.پیدایش کرده اند؟پیدایش نکرده اند؟دلم می خواست اگر شده حتی یک تکه استخوانش برگردد که بتونم پایین قبرش بنشینم.

برگشت و چه برگشتنی!توی مشهد و تهران و اصفهان باشکوه تشییعش کردند.رهبر که آمد بالا سرش و تابوتش را بوسه زد،زبانم بند آمد.گفتم:«خوشا به لیاقتت مادر!»

محسن ارادت خاصی داشت به حضرت زهرا(ع).انگشتر دُری که توی دستش بود و رفت،رویش نوشته بود:«یا فاطمة الزهرا»گفتیم:«این رو دستت نکن.اگه بیفتی دستشون کینه شونو سرِتو خالی می کنن!»گفت:«بذار حرصشون در بیاد.»

وقتی فیلمش را دیدم،فهمیدم که حرصشان را درآورده.با آن پهلوی زخمی مثل شیر ایستاده بود.جگرم آتش گرفت برای لب های تشنه اش!


     

از در که می آمد داخل،صمیمانه سلام می کرد.من هم با قربان صدقه جواب سلامش را می دادم:«عزیزم،قربونت برم،فدات شم.»یک روز با فکرِمشغول پای ظرفشویی ایستاده بودم.بدون ناز و قربان صدقه جواب سلامش را دادم.از زهرا پرسیده بود:«امروز مامانت طوری ش شده؟چرا بهم نگفت قربونت برم؟»اگر وسط هال می گفت:«مامان خداحافظ»و منتظر جواب نمی ماند،می فهمیدم دعوایشان شده و قهر کرده.زهرا می نشست روی مبل و گوشی اش را دست می گرفت.می خندید که الآن پیام می دهد.دو دقیقه بعد صدای دیلینگ پیامش بلند می شد:«بیام ببرمت بیرون؟»

دخترم که باردار شد،یکی از اتاق هایمان را دادیم دستشان.می خواستم هوایشان را داشته باشم.با صدای اذان صبح پا می شدم.می رفتم صدایشان بزنم.می دیدم سر سجاده اش نشسته.از کی؟نمی دانم.تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول دعا خوانئن بود.دلم بند بود.چند دفعه سرک کشیدم.با چشم خودم دیدم که هرروز حدیث کساء،دعای عهد و زیارت عاشورا را می خواند.زمستان ها داخل اتاقی که بخاری نداشت سجاده اش را پهن می کرد.

می ترسیدم سرما بخورد.می گفتم:«مامان جون،قربونت برم،اینجا سرده!»می گفت:«اتفاقا اینجا خوبه.»می خواست خوابش نبرد و سست نشود.زود شناختمش که اهل نماز و روز? مستحبی است.از همان روز خرید عروسی سر ظهر وسط بازار غیبش زد.با سینی آب هویج بستنی پیدایش شد.گفت رفته نماز اول وقت بخواند.هنوز باهاس راحت نبودم.به مادرش گفتم:«آقا محسن برا خودش بستنی نخریده؟»چادرش را کشید توی صورتشو یواشکی در گوشم گفت:«روزه است.»موقع انتخاب حلقه هم گفت:«من طلا دست نمی کنم؛برای مرد حرومه.»اولش که افتاد روی دند? لج که اصلآ حلقه نمی خواهم.بعد که زهرا اصرار کرد،به حلق? پلاتین رضا داد.هم? بازار را زیر پا گذاشتیم تا ستِ طلا و پلاتین پیدا کنیم.

وقتی زمزمه هایش راه افتاد که می خواهد بیاید خواستگاری،به بهان? خرید مفاتیح الجنان؛رفتیم«کتاب شهر».براندازش کردم،قد و بالای خوبی داشت؛ولی خیای لاغر بود،ریشش هم هنوز پر پشت نبود.سرش را بالا نیاورد که به چشمانم نگاه کند. همان لحظه مهرش به دلم نشست.

شبی که مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند؛دل تو دلم نبود که جواب بله را بدهم؛ولی خجالت کشیدم.گفتم با خودشان چه فکر می کنند؟نمی گویندچقدر هول اند؟تا صبح دندان گذاشتم روی جگر.بعد از نماز صبح،طاقت نیاوردم.گوشی را برداشتم و زنگ زدم به مادرش که فکرهایمان را کرده ایم و استخاره هم خوب آمده.

همیشه به خاطر جسم و جان ضعیفش حواسم بهش بود.جیبش را پر از پسته و مغزیجات می کردم.سرسفره گوشت ها را سوا می کردم و می ریختم توی بشقابش.او ساعت دو و ربع می آمد؛شوهرم ساعت دو و نیم.با اینکه برایشسفره می انداختم و غذا می کشیدم؛دست نمی برد تا آقای عباسی برسد.

آدم بخوری نبود.با زهرا غذایشان را در یک بشقاب می ریختند.زیرچشمی می پاییدمش.زود کنار می کشید.زیاد که اصرارمی کردم چند قاشق بیشتر بخورد،می گفت:«آدم باید بتونه نفسش رو نگه داره!»

مز? دهانش سمت کباب می رفت.هفته ای یک بار به هوای آقا محسن بساط ذغال و منقل را پهن می کردیم.اگر یک هفته به هر دلیلی مهمانش نمی کردیم،به زهرا می گفت:«زنگ بزن به مامان ببین نمی خواد به ما کباب بده؟!»می شد غذا پخته بودم؛با این حال،به شوهرم می گفتم:»آقا محسن هوس کباب کرده،پاشو برو گوشت بگیر.»خودم سیخ می گرفتم و می دادم بروند روی پشت بام کباب کنند.دلم نمی آمد کاری را خانه ام انجام دهد.به شوهرم می گفتم:»خودت کباب کن؛آقا محسن لباسش بوی دود می گیره!»آقای عباسی غرمی زد:«اون وقت لباس من بو نمی گیره؟!»

وقتی زهرا مرغ شمالی می پخت می ترسیدم انگشتانش را هم با غذا بخورد.اهل ژله و سالاد و مخلفات بود.از طرفی از غذاهایی که با کشک درست می شد،فراری بود.هر موقع زنگ میزد می پرسید :«غذا چی دارید؟»سربه سرش می گذاشتم و می گفتم کله جوش،یا کشک و بادمجان.

روز انتخابات ریاست جمهوری،شوهرم رفته بود پای صندوق.آقا محسن صبح زود،آمد که:«بلند شید بریم رأی بدیم.»گفت:«سبد وسایل و چای هم بردارید بعدش بریم بیرون.»اصرار می کردکه برگه هایمان را بدهیم به بو که خودش فرد منتخبش را بنویسد.رأی که دادیم،رقت مرغ خرید که جوجه کباب درست کنیم.از اول،نیتشرفتن کنار قبر شهید ایزدی بود.ما را برد دنبال زاینده رود.هرجا دست گذاشتیم که بنشینیم بهانه آورد که اینجا می زنند و می رقصند،اینجا سر و گردن زن ها باز اس.خودش رفت،دیدی زد و آمد که بیایید برویم آن بالا.نقط? کوری پیدا کرده بود که بوی آدمیزاد نمی آمد.یک بالا بلندی که اگر علی را نمی گرفتیم سُر می خورد می افتاد داخل رودخانه.یک کلمه گفتم:«اگه شوهرم بود می ذاشت این قدر سختی بکشم؟»این را دست گرفت.هر حرفی می زدم،می گفت:«اگه شوهرت بود،می ذاشت سختی بکشی؟»

به همکارانش گفته بود که وقتی می روم خان? مادر زنم،اول خواهر زنم می آید دم در،بغلش می کنم و باهم روبوسی می کنیم.گفته بودند:«خجالت بکش،مگه می شه؟»همه را جمع کرده و آورده بود دم در خانه.زنگ زد.از پشت آیفون گفت:«به اسماء بگید بیاد پایین.»دو دقیقه نشد دیدم صدای غش غش خنده از توی حیاط بلتند شد.نگو هیچ کس اینجایش را نخوانده بود که اسماء سه ساله باشد.

شب هایی که توی پادگان شیفت داشت،بی قرارش بودم.تا صبح نگران بودم اذیت شود.آن قدر شورش را در می آوردم که زهرا شاکی می شد.عادت کرده بودم صبح که بیدار می شوم،اول به شمار? «پسرم محسن»پیام بدهم:«مامان صبحت به خیر.»

حالا ببینید وقتی سوریه می رفت به من چه می گذشت.سفر اولش طوری نبود که خیلی بترسم.می دانستم داعش آمده است و خطر دارد؛اما یکی ته دلم می گفت سالم می رود و برمی گردد.خودم از زیر قرآن ردش کردم و آب ریختم پشت سرش.تا سر کوچه رقتم بدرقه اش.از لحظه لحظه اش عکس و فیلم گرفتیم.زهرا،علی را باردار بود؛ولی از ما پنهان کرده بودند تا برود.آقا محسن ترسیده بود جلوی سفرش را بگیریم.زهرا خیلی رنج کشید.

با اینکه نباید گوشی دست می گرفت،یک لحظه آن را از خود دور نمی کرد.بیست و چهار ساعته چشم انتظار تماس آقا محسن بود.وقتی دیر می شد،می ریخت به هم.پرخاشگری می کرد.غذا نمی خورد.تا این چهل و پنج روز گذشت،آب شد.جلوی زهرا رعایت می کردم که اذیت نشود.خودم را در خفا با اشک و گریه و ناله سبک می کردم.

روزی که از سوریه خبر دادند بر می گردد،به شوهرم پیشنهاد دادم یک گوسفند جلوی پایش سر ببریم.زهرا به آقا محسن گفته بود که می خواهیم برایت بنر بزنیم و گوسفند بکشیم.شاکی شده بود که اگر بیایم ببینم بنر زدید برمی گردم.چون تهدید کرد بنر نزدیم؛ولی گوسفند قربانی کردیم.

از آن دوردورها دیدم یک کوله پشتی سنگین انداخته بود پشتش.لاغر که بود،حالا شده بود یک مشت پوست و استخوان.

وقتی آمد داخل خانه،شک برم داشت که گوش هایش نمی شنود.کج و کوله جواب می داد.می گفتم:«خوبی مامان؟»همین طور الکی می پراند:«منم دلم براتون تنگ شده بود!»باید چند دفعه داد می زدی تا بفهمد.وقتی به زهرا گفتم:«شوهرت یه چیزیش شده»حاشا کرد که نه خسته است و توی اتوبوس گوشش سنگین شده.تا اینکه یک شب فرماندهش را دعوت کرد خانه شان.آن بنده ی خدا خبر نداشت جریان مجروحیتش را مخفی کرده.تا گفت:«محسن یادته اون وقت که تانکت موشک خورد!»همه جا خوردیم.تازه فهمیدیم چرا توی این مدت جلوی ما وضو نمی گیرد و دکمه ی آستینش را باز نمی کند.آن شب دیدیم دستش سوخته.ولی باز حرفی از سنگینی گوشش به میان نیاورد.علی که به دنیا آمد،خوشحال بودیم سرش به بچه گرم می شود و از فضای سوریه رفتن بیرون می آید.خیلی هم ذوق داشت.با همه ی دست تنگی اش دو تا النگو خرید برای زهرا.بچه هشت ماهه به دنیا آمد و یکی دو هفته ای توی دستگاه بود.خیلی نذر و نیاز کرد،دعا خواند و متوسل شد.به خیر و خوشی گذشت؛با اینکه دکترها جوابش کرده بودند.وقتی مرخص شد آقا محسن گفت:«ببریمش پیش آیت الله ناصری در گوشش اذان و اقامه بخونن.»خیلی هم گشتیم تا در کوچه پس کوچه ها خانه شان را پیدا کنیم.من و زهرا در ماشین ماندیم.گفتند حاج آقا مسجد است.رفت نماز را پشت سرشان خواند و آمد.دیدیم از ته کوچه زیر کتف های حاج آقا را گرفته اند و می آورندش.آقا محسن علی را بغل کرد و برد.من و زهرا هم پشت سرش.حاج آقا جلوی در خانه اذان و اقامه ی علی را خواند.آقا محسن گفت:«حاج آقا برای شهادت و رو سفیدی منم دعا کنید!»آیت الله ناصری سرشان را بالا آوردند.به آقا محسن نگاه کردند و گفتند:«ان شاءالله عاقبت به خیر بشی.»از همان جا فهمیدم نه؛این آدم فکر سوریه از سرش بیرون برو نیست.

سفر دوم امید نداشتم برگردد.خواب دیده بودم.می دانستم می رود و شهید می شود.با وجود این،به خودم تسلی می دادم،امید می دادم که ان شاءالله برمی گردد.فردایش که آقا محسن آمد خانه مان،خوابم را برایش تعریف کردم.همان جا وسط هال دستش را بالا برد و گفت:«الحمدلله رب العالمین؛مامان دعا کن دوباره برم سوریه،دعا کن عاقبت به خیر بشم

ظهر زنگ زد:«ناهار درست کردید؟»

_یه چیز حاضری!

_می خواستیم بیایم خونه تون.

_قدمتون روی چشم.

دلم تاب نیاورد.زود قورمه سبزی بار گذاشتم.تانشستیم سر سفره،گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم؛راستش ان شاءالله امشب عازمم.»گفتم:«کجا؟»گفت:«مأموریت!»فکر کردم دوباره می خواهند بروند«مورچه خورت».گفت:«نه مامان جون!خدا قسمت کرده دوباره بریم زیارت حضرت زینب.»قاشق از دستم افتاد.من و شوهرم شوکه شدیم.ناهار زهرمان شد.دیگر لقمه از گلویم پایین نرفت.

غذایش را خورده نخورده پا شد برود خانه ی مادرش برای خداحافظی.قرار شد شب باز برگردد.ساعت دَه شب عجله ای آمد.یازده حرکتش بود.گفتم:«مامان چه خبر؟»نفس عمیقی کشید و گفت:«خونه ی مادرم صحرای کربلا بود.»گفتم:«چرا؟»گفت:«خواهرام جمع شددن؛همون حالتی پیش اومد که حضرت علی اکبر وداع کرد و رفت میدون جنگ

چند قاچ خربزه آوردم برایش.گفت:«دهنم آفت زده؛اگه بخورم می سوزه.»دویدم از توی یخچال هندوانه آوردم.به زهرا گفت:«بلند شو از من و مامان عکس و فیلم بگیر.»بعد،علی را بغل کرد و انداختش بالا و ازش خداحافظی کرد.توی اتاق گفت:«می دونم بی قراری می کنی.»

_آره،طاقت نمیارم،باید برگردی.

_مامان!اگه شهید شدم هر روز بهت سر می زنم.

_آره جون خودت،الکی نگو!

_مامان میام؛بینی و بین الله شفاعتت می کنم،قول می دم.

باهم رفتیم ترمینال.در مسیر برگشت،توی تلگرام دعایی را برایش فرستادم که بخواند تا خدا محافظش باشد.بعد نوشتم:«من که از الآن دل تنگت شدم پسرم؛به خدا طاقت دوری ت برام سخته!»جواب داد:«فدات.منم همین طور.»صبح،بعد از نماز سریع رفتم سر گوشی ام.پیام داده بود:«سلام مامانم!صبحت به خیر،خوبی؟ما تهرانیم.دعا کنید مشکلی پیش نیاد و راحت بریم.»اشک از گوشه ی چشمم شره کرد:«سلام پسرم،خوبی عزیزم؟نمی دونی چقدر دل تنگت شدم؛دل تنگ مرامت،معرفتت،آقایی ت،آخه یه بار نشد ناراحتم کنی که حالا این قدر گریه نکنم.»ظهر پیام داد:«سلام مامانم؛ان شاءالله ساعت پنج عازمم؛توروخدا ویژه برام دعا کن...از عمق دلت حلالم کن...دوستتون دارم...»جواب دادم:«محسن،می گم برو راضی ام به رضای خدا،ولی چطور دوری ت رو تحمل کنم؟»در آخرین پیامش نوشت:«خیلی بهتون بدی کردم،با اخلاقم،با رفتارم...همیشه به یاد مصیبت های حضرت زینب باشید

***

یک داعشی کریه و بد ترکیب آمده بود توی خانه و با کفش ایستاده بود روی فرش.آمد طرفم.به خودم می لرزیدم.گفتم اگر نزدیکم شد،بلایی سر خودم می آورم.ناگهان دیدم سری توی دستش گرفته،آن را کوبید به دیوار.رفت داخل اتاق.پشت سرش یواشکی نگاه کردم.چند نفر دست بسته کنار هم ردیف کرده بود.یکی یکی سرهایشان را با تبر می زد.سرها می افتاد ولی خونی نمی چکید.

شوهرم تکانم داد:«کابوس می بینی؟!»عرق از سر و صورتم می چکید.با گریه خوابم را برایش تعریف کردم.دراز کشید و گفت:«ناراحت نباش،خواب زن چپه!»با عصبانیت گفتم:«اون سرِ آقا محسن بود!»شوهرم گفت:«دارم می گم خواب زن چپه!»

تا صبح از فکر و خیال خواب به چشمم نیامد.صدقه ی سنگین دادم.فردا شبش که آقا محسن زنگ زد،دلم آرام گرفت.به زهرا خوش خبری داد که هفته ی بعد جور می کند با علی بروند سوریه.زهرا در گیرودار ساک بستن بود که عکس اسارتش منتشر شد.از بس که شوکه شدم،از همان لحظه بیماری پوستی افتاد به جانم.باورمان نمی شد.همه هم می گفتند فوتوشاپ است.

از شهادتش ناراحت نیستم؛افتخار می کنم.اسارتش زجرم داد.مدام می گفتم الهی بمیرم که سرت را بریدند.سخت ترین لحظه موقعی بود که عکس سر بریده اش را دیدم؛آن لب هایش که از تشنگی سیاه شده بود.

نرفتیم پیکرش را ببینیم.یک چفیه و تسبیح دادم به همکارش.گفتم:«اینا رو به بدنش تبرک کن؛نه کفنش!»این ها را در پلاستیک داد به من و گفت:«به خود آقا محسن تبرک کردم.»وقتی در معراج شهدا نشستم روبه روی تابوتش،آخرین پیامش آمد توی ذهنم:«همیشه به یاد مصیبت های حضرت زینب باشید

 

 

 


 

(بسم رب الشهدا و الصدیقین)

از نگاه (سید یاسر حسینی،برادر همسر شهید محسن حججی)

با اینکه زن داشتم،هنوز اهل دختربازی بودم.ابایی نداشتم جلوی همسرم به زن مردم متلک بیندازم.دوست دخترهایم فکر می کردند مجردم.برای اینکه دستم رو نشود،گفته بودم:«شاید یه وقت خواهرم گوشی رو برداره؟؛تا خودم نگفتم الو،حرف نزن!»اگر زنم می پرسید:«کی زنگ زده بود؟»به بهان? مزاحم تلفنی می پیچاندم.هروقت هم پیامک بازی می کردم،می گفتم دارم بازی می کنم.

در فامیل،زن و شوهر گاو پیشانی سفید بودیم.من،زیر ابرو برداشته با شلوار لی تنگ و تیشرت چسبان بازئنما و موی فشن می تابیدم.زنم هم با مانتوی تنگ و کوتاه و موی بیرون روسری و آرایش غلیظ همراهی ام می کرد.

یک روز به سرم زد به خواهرم سر بزنم.جلوی خانه اش دیدم یک جوان ریشوی علیه السلام می پلکد.موتور را گذاشتم روی جک و رفتم جلو.خواهرم رسید و من را به او معرفی کرد.

باهم سلام علیکی کردیم.پشت سرش پدر و مادرش بیرون آمدند و رفتند.فضولی ام گل کرد:«کی بودن؟»

_اومده بودن خواستگاری زهرا.

_این پسره؟!...زهرا؟!

توی کتم نرفت.نه هیکل داشت،نه سر و رو،نه تیپ.باورم نمی شد از خواهر زاده ام بله بگیرد.زهرا خیلی سرتر بود.این وصلت را حماقت محض می دانستم.گذشت تا شب عقدشان.دیدم اصلا توی فاز رقص نیست،نچسب است،کناره می گیرد.تو دلم گفتم که این هم نان کره خور است،بلد نیست بیاید در جمع جوان ها و خودش را با ما وفق دهد.

توی رفت و آمدها دیدم نه آن قدرها هم بچ? بدی نیست،اهل بگوبخند و شوخی است؛اما تا من و زنم وارد خان? خواهرم می شدیم،سرش را زیر می انداخت و با یک احوال پرسی خشک و خالی می زد به چاک.خیلی بهم بر می خورد.یعنی چه؟ نا سلامتی مهمانی گفته اند،بزرگ تری گفته اند،کوچک تری گفته اند!این دیگر چه ادا و اطواری است؟

تا اینکه یک روز خواهرم زنگ زد و گفت:«داداش قدمت روی چشم؛ولی از این به بعد اگه خواستس بیای خونه مون به زنت بگو چادر سر کنه؛این جوری آقا محسن معذبه!»گفتم:«چشم»و گوشی را قطع کردم.قصد کردم دیگر پایم را در آن خانه نگذارم.مدتی گذشت.دلم طاقت نیاورد نروم خان? خواهرم.به زنم گفتم:«یه لچک بنداز توی کیفت که اونجا بندازی سرت به قبای دامادشون برنخوره!»

دوباره باز سرش را بالا نیاورد و خیلی سرسنگین با ما تا کرد؛ولی این دفعه صحنه را خالی نکرد.نشست و کمی باهم خوش و بش کردیم؛ولی باهم اخت نشدیم.همیشه یک تسبیح گلی دستش بود.بهش گفتم:«آقا محسن،هی با این تسبیح چی میگی لب مب جنبونی؟»به خودم گفتم اگر به من بود،این سی و سه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش می دادم می رفت؛صدتایی نیست که این همه مشغولش شده است.

_دارم برای زمین ذکر میگم!

تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون،گفت:

_روی این زمین می خوابیم،راه می ریم،نباید مدیونش بشیم!

در دلم به ریشش خندیدم.

_خدا وکیلی ذکر گفتن برای زمین دیگه چه صیغه ایه که از خودتون درآوردید؟!

اصلا نمی فهمیدمش.

عید نوروز با زهرا آمد خانه مان.عدل برگشت و به مجسم? زن گوش? اتاق گیر داد:«دایی اگرناراحت

نمی شی،جای این مجسمه،عکس شهید کاظمی بذار.»سری جنباندم که یعنی ببینیم چه می شود؛ولی ته دلم گفتم:اینم با این سپاهی بازیاش زیادی رو مخه!

انگار حرف دلم را از چشمانم خواند.نیشخندی زد و گفت:«انشا الله بهش می رسی!»مدتی به این فکر می کردم که چرا گفت عکس شهید کاظمی؟!مگر عکس قحطی است؟!چرا عکس امام نه،چرا عکس مشهد و کربلا نه!آخر یک روز ازش پرسیدم.گفت:«اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه،دیگه ازش خجالت می کشی هرکاری انجام بدی!»

_حالا که ما نداریم چه کنیم؟

_باشه طلبت.خودم برات میارم.

چند روز بعد،یک قاب عکس کوچک فرستاد برایم.گذاشتم کنار اتاق،درست جلوی چشمم؛ولی نه شرمی ایجاد شد،نه تغییری.رفتم خان? خواهرم.روی مبل نشسته بود.تا وارد شدم،تمام قد جلویم ایستاد.همین که نشست،پسرِ برادرم آمد داخل.باز تمام قد ایستاد و با آن بچ? نیم وجبی دست داد.گفتم:«جلوی بچه نمی خواد بلند شی،بشین راحت باش.»گفت:«شما ازساداتید و احترامتون واجبه!»آقا ما را می گویی!انگار یکی با پتک زد توی سرم.با خاک یکسان شدم.با همین حرفش من را تکاند.حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم.پرسید:«دایی چرا رفتی تو لاک خودت؟»از زیرش در رفتم.پا شدم رفتم بیرون و سیگاری دود کردم.

از آن روز،دیگر تیغ نکشیدم روی صورتم.سیم کارتم را عوض کردم.نماز خواندن را از سر گرفتم.به کلی تیپم را به هم ریختم.با شلوار پارچه ای و پیراهن ساده که می انداختم روی شلوار و شالِ سبز سیدی دور گردنم می چرخیدم.

خیلی خوشحال شد.با ذوق گفت:«دایی دکوراسیون عوض کردی!»گفتم:«باید از یه جایی شروع می کردم؛فندکش رو تو زدی!»از آنجا رفت و آمدمان بیشتر شد.باهم رفتیم اصفهان.گفت:«بریم تختِ فولاد؟»نمی دانستم آنجا چه خبر است.برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است.ما را برد سر قبر شهید کاظمی.زنم با همانتیپ همیشگی اش آمد؛ولی ظاهر من تغییر کرده بود.کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد و بعد رفتیم میدان امام.از قضا،روز جمعه بود.گفت:«می خواید برید نماز جمعه؟»من که اصلا نمی دانستم نماز جمعه چند رکعت است و چطور باید بخوانند؛ولی زنم که آرایش داشت و نمی خواست برای وضو آن را پاک کند،بهانه آورد نرویم.

آقا محسن اصرار نکرد و برگشتیم خانه.

در یک موقعیت،خیلی واضح بهش گفتم :«می دونم که می دونی فقط ظاهرم درست شده؛می خوام هم خودم تغییر کنم هم زنم.»اولین قدم انجام شد،نماز جماعت.کافر نبودم،ولی با روش خودم می خواندم؛یک روز بخوان شش روز نخوان.یا اگر در جمعی همه می ایستادند به نماز،به اجبار همراهی می کردم.

با ماشین می رفتم دنبالش و می رفتیم مسجد.دیدم کارش طول می کشد.گفتم:«نماز جعفر طیار می خونی؟»گفت:«برای کسی نماز قضا می خونم.»

ولی بعدا فهمیدم نماز امام زمان می خواند.

رفتنم به گلزار شهدا شروع شد.می خواستم آن حال محسن را پیدا کنم،آن شور و شعفی که ار زیارت آن ها به دست می آورد.وقت و بی وقت می رفتم،حتی نصفه شب.مادرزنم نگران می شد:«می ری قبرستان جنی می شی!»اگر تفریح هم می رفتم،پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب می کردم که توی راه سری هم به شهدا بزنم.گاهی محسن را س ر قبر شهید علیرضا نوری می دیدم.می نشستم کنارش و کلی باهم حرف می زدیم.

این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد.تصمیم گرفتم بروم کربلا.ده? اول رفتم و برگشتم.راست و حسینی هم? خلاف ها را گذاشتم کنار.روز به روز زندگی ام شیرین تر شد.اختلافات زن و شوهری مان رنگ باخت و مهم تر از همه،حال درونی ام روبه راه شد.

زنم همه را شاهد بود:دید دیگر بیست و چهار ساعته سرم توی گوشی نیست،تماس های مشکوک ندارم،سوار موتور سرم مثل پنکه به هر سمت نمی چرخد،به خواسته هایش توجه می کنم.همین ها باعث شد که خودش بیاید و بگوید:«منم می خوام چادر بپوشم.»

از آنجا دیدم آقا محسنی که تا دیروز خیلی زود از کنارزنم رد می شود و یک سلام سرد می پراند،الان می ایستد و رودررو احوال پرسی می کند.دیگر خودمانی تر شدیم و شدیم یک پا رفیق فابریک؛برای همین خیلی راحت بهش گفتم:«از این سیدعلی تون که این قدر سنگش رو به سینه می زنی،برام بگو.»راستش آن اوایل تا می دیدمش،مدام به رهبر بد و بیراه می گفتم.او هم سرش را می انداخت پایین و لام تا کام حرفی نمی زد.آن روز گفت:«گفتنی نیست،باید راهش رو بری تا بشناسی ش!»چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد:«اون وقت محسن نیستم اگه تو رو ننشونم جلوی آقا.»

***

دفع? اول که رفت سوریه و برگشت،ازش پرسیدم:«به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟»گفت:«نه!یه جا لنگی داشتم!»خیلی بی تاب می کرد که دوباره برود.با این کارهایش من هم هوایی شدم.را افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاتی مدافعان حرم جا کنم.از طریق گروه«فاتحین»اسم نوشتم برای جنگ.تا شنید،آمد که پارتی من هم بشو،بیایم.نمی دانم چرا یک روز اعلام کردند کلا این گروه جمع شد.این کش و قوس ها حدود یک سال و نیمی طول کشید.تا اینکه از طریق خواهرم با خبر شدم دوباره راهی شده است.بهش پیام دادم:«شنیدم می خوای بری سوریه. خوشا به سعادتت!التماس دعا.»نوشت:«دعا کن روسفید برگردم.»نوشتم:«قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟»جواب داد:«خواهد بخرد،می خردت.»

مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند؟حالش خوب است؟کی برمی گردد؟بر خلاف سری قبل،خیلی دل نگرانش بودم.

ساعت نُه صبح خواهرم زنگ زد.فقط صدای گریه و شیون می شنیدم.یک نن جون پیر داشتم.اول فکر کردم او فوت کرده است.هی می گفتم:«چی شده؟»گریه می کرد:«بیا به دادم برس.کمرم شکست.»با عصبانیت گفتم:«چی شده مگه؟»نفس بریده گفت:«داعشیا محسنم رو گرفتن!»پاهایم سست شد.افتادم روی زمین.منگ شدم.به هر جان کندنی بود،خودم را رساندم خانه شان.

***   

خواهرم زنگ زد:«آب دستته بذار زمین،خودت رو برسون.»دلم بند شد.سریع شال و کلاه کردم رفتم.همان دم در بهم گفت:«داریم می ریم دیدار رهبری.گفتیم تو هم بیا.»

پیش خودم گفتم حتما باید از پشت میله ها ببینمش.باورم نمی شد نمازم را پشت سر رهبر بخوانم،نه از پشت میله ها،به فاصل? یک متر و نیمی.عزت از این بالاتر که بروی دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی و دستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید:«عاقبت به خیر بشی!»

همان جا به محسن گفتم:«تو قول دادی و به قولت عمل کردی،منم عوض شدم؛ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم!»