ماه رمضان بود.فک و فامیل دورهم جمع بودیم برای افطار.توی سروصدا و همهمه ی صحبت و اختلاط،محسن وارد شد.یکی گفت:«به!...آقا محسن!»و زد زیر خنده.جوان ترها به خاطر قیلفه ی جدیدش دستش انداختند و بهش خندیدند.یک لحظه نگاهش توی نگاه من قفل شد.ریش هایش را زده بود و فقط زیر لبش اندازه ی یک دکمه باقی گذاشته بود.همان طور که خیره شده بودم بهش،لبخند زدم.آن شب زودتر خداحافظی کرد و رفت.گفت:«توی مؤسسه کار دارم.»ولی مؤسسه هم نرفته بود.آمده بود خانه و ریشش را درست کرده بود.رابطه ی من و محسن اشاره ای بود.لازم نبود حرفی بزنم؛از نگاهم،اخمم یا لبخندم حرفم را می گرفت.از بچگی بابایی بود.همیشه چسبیده به من حرکت می کرد.در ریزترین کارهایش از من مشورت می گرفت.می دانست مخالفت نمی کنم و فقط راهکار می دهم.عادت نداشتم جزئیات را ازش بپرسم؛ولی گاهی خودش می گفت.دورادور هوایش را داشتم.برای همه ی بچه هایم همین طور بودم.خب با مادرشان راحت تر بودند و درددل می کردند.رابطه ی من باهاش سنگین بود.شاید این شیوه را از ارث برده بودم.پدربزرگم،آشیخ ابوالقاسم،امام جماعت مسجد حکیم نجف آباد بود.ورد زبان ها بود که پای درس آیت الله بروجردی،آیت الله صدر و آیت الله حجت زانو زده.از قدیم رسم بود کاسب ها بعد از نماز صبح در مسجد یک ساعتی درس مکاتب می خواندند و بعد درِ مغازه شان را باز می کردند.هم خیر و برکت می آورد برای کسب و کارشان،هم معاملاتشان به حرام نمی افتاد.پدربزرگم صبح ها مکاسب درس می داد و بعد از نماز مغرب و عشا،قرآن.قرآن را توی همان جلسات یاد گرفتم،قبل از اینکه بروم مدرسه.
شیخ احمد حججی،برادرِ پدربزرگم،از شاگردان خاص مرحوم آخوند خراسانی بود.وقتی از نجف برگشت،به فکر افتاد که در نجف آباد حوزه ی علمیه راه بیندازد.همراه با شیخ ابراهیم ریاضی حوزه ی علمیه را راه اندازی کردند و کارشان شد یارگیری برای حوزه.بلند می شدند می رفتند توی روستاها،بچه های مستعد را شناسایی می کردند و به خانواده شان می گفتند این یکی بچه ات را بده برای امام زمان(ع).مخارج زندگی و تحصیلشان را هم تقبل می کرده اند.ایشان یکی از مبارزان اصلی با جریان بهائیت در نجف آباد بود.
معروف است که ایشان الاغی داشته که بعد از بحث و درس سوارش می شده و می رفته سراغ کشاورزی و مخارج زندگی اش را از این راه به دست می آورده است.
پدربزرگم بر خلاف برادرش گوشه نشین بود.خودش بود و مسجد و رتق و فتق کارهای مردم محل.بعد از نماز؛لباسش را در می آورد و توی آبدارخانه می ایستاد به کار.مسجد را با دست های خودش ساخته بود.بعد ها در کنار مسجد،حسینیه ی حکیم که ملک مادریشان بود را هم ساختند.
بعد ها از امام خمینی(ره)،آیت الله صدور و آیت الله حجت اجازه ی دریافت وجوهات گرفت.مردم وجوهاتی برای ایشان می آوردند؛ولی ایشان آن قدر مقید بود که هدیه ی هرکسی را برای مسجد قبول نمی کرد.نه اهل تشویق بود،نه تنبیه.با وجود این،ما دوست داشتیم دنبالش برویم.عمویم،محمد علی افتاد در وادی طلبگی و به دست امام خمینی(ره)معمم شد.بعد ها تمام فرزندان شیخ ابوالقاسم روحانی شدند.
نجف آبادی ها در عین اینکه روحیه ی ایثار،جهاد و شهادت بالایی دارند،غالبشان خییلی به انجام اعمال دینی مقیدند؛برای همین،بچه ها دست چپ و راستشان را که می شناسند به پدر و مادرشان نگاه می کنند،نماز می خوانند و روزه می گیرند.این طور نیست که حالا نُه سالگی یا پانزده سالگی به تکلیف برسند و قبلش تنفس باشد.از هر وقت بتوانند،شروع می کنند.تشویق و تنبیه هم نداریم؛تکلیف است دیگر.من هم با بچه هایم همین طور بودم.اگر می خواستم کاری بکنند،اول آن کار را خودم انجام می دادم که آن ها هم یاد بگیرند.کاری که نمی خواستم انجام بدهند،خودم هم سمتش نمی رفتم.حرمت بچه هایمان را نگه می داریم تا آن ها هم حرمت مارا نگه دارند.جلویشان درازبکشیم یا رکابی بپوشیم،نه.اصلاً چنین رفتار هایی را نمی پسندم.
دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم.معلم ها خانم بودند و سر لُخت ته کلاس می نشستند پیش دانش آموزان بزرگتر.فضایی که می ساختند،تحملش برای ما سنگین بود.همین شد که ما هرروز غایب بودیم و افت تحصیلی کردیم.بعد هم درس و مدرسه را رها کردیم و رفتیم سراغ بنایی.
محسن راهنمایی بود که با یکی از دوستانش به نام همتی ها از طرف مؤسسه ی شهید کاظمی رفت اردوی راهیان نور.وقتی برگشت،گفت:«می خوام برم مؤسسه.»تازه از اردو آمده بود و دست هایش هم ریخته بود بیرون.چون شناختی نداشتم قبول نکردم.گفتم:«ببین یه اردو رفتی ناراحتی پوستس گرفتی.نمی خواد بری.بشین سر درسِت.»
تا اینکه یک شب آمدم دیدم دمِ در خانه با پسر ریز نقشِ مؤدب و تر و تمیزی ایستاده است به صحبت کردن.بهشان گفتم:«بیاید توی خونه حرف بزنید.»اصلاً از حرف زدن دم در خانه خوشم نمی آمد.همتی ها را که دیدم رضایت دتدم محسن هم برود مؤسسه.یکی دو جلسه هم رفتم،مدیرش را دیدم و با کارهایشان آشنا شدم و خیالم راحت شد.حتی مدتی بچه های مؤسسه جا نداشتند.اتاق ابلا را سفید کردم،برق کشیدم و دادم دستشان.
دوست داشتم فعالیت فرهنگی بکند.خودش هم جسور بود.توی انجمن های دانش آموزی عضو می شد.گاهی پیگیر یک مسئله می شد و پایش کشیده می شد به آموزش و پرورش.از آن طرف،در درس های حفظی هم خیلی قوی بود.موقع انتخاب رشته مدیر مدرسه شان خیلی اصرار کرد برود دبیرستان صدرا که وابسته به سازمان تبلیغات بود؛ولی محسن پایش را کرد توی یک کفش که می خواهد برود رشته ی برق.برق را به خاطر دوستش،حسین موسی عرب انتخاب کرد.من خیلی دوست داشتو برود صدرا.می گفتم:«هم از لحاظ اعتقادی برات خوبه،هم پس فرردا یک وکیل خوب می شی.»اما دیدم دوسست ندارد،پی اش را نگرفتم.با موسی عرب کار می کردند.کارت ویزیتی چاپ کرده بودند به نام(صاعقه)و کارهای برقی انجام می دادند.
فوق دیپلمش را که گرفت،به سرش افتاد برود سربازی.قید ادامه ی تحصیل را زد.یک روز من را برد سر قبر عموی شهیدم و آنجا بحث ازدواجش را پیش کشید.جوانی خودم یادم افتاد:شش ماه خدمت بودم و آمده بودم مرخصی.نشسته بودیم زیر کرسی.مادربزرگم گفت:«می خوای برات زن بگیریم؟»گفتم:«بله.»گفت:«چشمم روشن.حالا کی؟زهرا حاج غلامعلی یا زهرای دایی مختاری؟»هردو یک نفر بودند،همانی که می خواستم،همان که بعد از عقدمان دیگر دلم بند نمی شد و هر هفته شده بود از سیم خاردار پادگان هم بگذرم،می آمدم برای دیدنش؛مادر محسن.
دوتا از بچه هایم در خانه ی پدری به دنیا آمدند.توی اتاق های طاق چشمه ای.اتاق ما آخری بود و درش روبه طویله باز می شد.صبح تا عصر می رفتم بنایی و بعد یک بقچه نان برمی داشتم می رفتم سر زمین.وسط زمین هخای کشاورزی خانه می ساختم.شب هایی که مهتاب بود تا یک و دو بعد از نصفه شب،کار می کردم.من با دست زیر زمین می کندم و شهرداری با لودر پر می کرد.خیلی سختی کشیدیم برای آن خانه.محسن آنجا به دنیا آمد.بعد آنجا را فروختیم و خمین خانه ای که الآن در آن زندگی می کنیم را ساختیم.دست هایم که به سیمان حساسایت پیدا کرد،بنایی را گذاشتم کنار و تاکسی خریدم.
از فکر آمدم بیرون،گفتم:«خیلی هم خوب.کسی هم زیر نظر داری؟»گفت:«توی دانشگاه یکی رو دیدم.»گفتم:«برو سربازی و بیا.دنیات عوض می شه.شاید کسی که الآن انتخاب کردی اون موقع انتخابت نباشه.»
به حرفم گوش داد.سربازس رفتن من و محسن خیلی شبیه بود.از روی رگ لج بازیِ نجف آبادی مان گفتیم می خواهیم برویم ارتش.به خاطر انضباط و مقررات سختی که بر ارتش حاکم است،دلمان می خواست تجربه اش کنیم.محسن آموزشی اش اردبیل بود و بعد هم افتاد دزفول.با این حال،توی سربازی هم دست از فعالیت های فرهنگی اش برنداشته بود. فرماندهش بعد از شهادتش،عکس محسن را توی گوشی اش نشانم داد.گفت:«دیده بودی مافوقی عکس سربازش را نگه دارد؟»گفتم:«نه.»
زمانی که بنایی می رفتم،محسن گاهی می گفت:«بابا امروز کارگر نگیر. من میام.»من همیشه مزد کارگرهارا قبل از اینکه لباس هایشان را عوض کنند می دادم.به این حدیث معصوم(ع)در کارم پایبندم که می گویند مزد کارگر را بدهید قبل از اینکه عرقش خشک بشود.برای محسن هم همین طور بودم.ولی نمی دیدم پول خرج کند.زیر نظرش می گرفتم می دیدم نه کفش و لباسش عوض می شود،نه اصفهان می رود.به مادرش می گفتم:«عجب مشت بسته ای داره.خیلی سفته.»
بعد ها فهمیدم که پول هایش را توی اردوهای جهادی مؤسسه خرج کرده است.با این حال،آدمی نبود که از من درخواست کند برایش چیزی بخرم.وقتی می خواست کامپیوتر بخرد باعم رفتیم،دید و انتخاب کرد.دیدم مِن مِن می کند.گفتم:«پول کم داری؟»بقیه اش را گذاشتم و کامپیوتر خرید.
برای ازدواجش به مادرش گفته بود کسی را دوست دارد.به مادرش گفتم:«خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه،معلوم نیست کجا خمیر کرده!»وقتی گفت از بچه های مؤسسه است و می شناسمش و دختر خوبی است،قبول کردم.ته دلم مخالف بود؛ولی چون بهش اعتماد داشتم به رویش نیاوردم و رفتیم خواستگاری.خانواده ی خانمش فقط دو تا دختر داشتند.پدر خانمش شرط کرد،گفت:«من می خوام یه پسر وارد خونه م بشه،دوماد نمی خوام.»برای همین خودم به محسن گفتم:«مثل پسرشون باش.بیشتر با اون ها باش.خلأ پسر رو براشون پر کن.»
زمزمه ی رفتن محسن به سپاه،اول توی خانواده ی خانمش پیچید.من خودم دوست داشتم عضو سپاه شوم.همان اوایل جنگ که رفتم جبهه.خب نشد؛اما در مورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی اعتراض نکند.به پدر خانمش گفتم:«آدم نظامی،اختیارش دست خودش نیست.شب و نصفه شب زنگ می زنند باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا.بعداً گله نکنی!»به مادرش هم گفتم:«کسی که سپاه بره،جون سالم به در نمی بره.یا شل و پل میشه یا کشته.بعداً گریه و زاری نکنی.»
از وقتی رفت توی سپاه نگرانش بودم.همیشه نگرانش بودم؛ولی فکر نمی کردم به این زوذی شهید بشه.سید رضا نریمانی شعری دارد که می گوید:«یه دسته گل دارم برای این حرم می دم...»روی این شعر حساس بودم.اگر می شنیدم به هم می ریختم.کسی حق نداشت توی خانه ی ما این مداحی را گوش کند یا بخواند.
شبی که محسن می خواست برود،از چهره اش فهمیدم که دیگر برگشتنی نیست.من این چهره ها را توی جبهه شب های عملیات زیاد دیده بودم.قیافه هایی که می دانستس آخرین بار است نگاهشان می کنی.خداحافظی آخر محسن هم آب پاکی را روی دست ما ریخت.زیاد بغلش نکردم.وقتی پایم را بوسید سریع جدایش کردم.فاصله را حفظ می کردم.همه برای بدرقه اش رفتند ترمینال؛ولی من نرفتم.وقتی زنگ می زد باهاش حرف نمی زدم.وقتی هم اسیر شد دعا نکردم که برگردد.
توی باجه ی بانک بودم که پدر خانمش زنگ زد،گفتم توی بانکم.طاقت نیاورد،آمد پیشم و گفت:«این بچه رو گرفته ن.»از سپاه آمدند خانه مان.گفتند:«چون عکسش رو پخش کردن ،احتمال مبادله هست.»
گفتم:«خودتون رو خرج نکنید.ما راضی نیستیم.»
می دانستم محسن آمدنی نیست. سرباز نبود که بالاجبار ببرندش.کسی که دنیا را دوست ندارد،نمی توانی به زور نگهش داری.دعا کردم شهید شود.مادر و خواهرهایش بی قراری می کردند.همان شب خبر شهادتش آمد.وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید،رفتیم تهران.من و خانم و پدر خانمش.پنجشنبهبود.منتظر بودیم.گفتند که امروز نمی آید.امشب توی سوریه برایش مراسم می گیرند.گفتم:«اگه می شه ما رو ببرید سوریه.حتی اگه شده با هواپیمای باربری.»قبول نکردند.وقتی رفتیم خبری ازش نبود.فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند این طور گفته اند.گفتند باید آزمایش دی ان ای انجام بدهیم.شاید تکه هایی که به ما تحویل داده اند،مال یک بدن نباشد و دروغ گفته باشند.
بعد از آن هم چند بار شایعه شد که می آورندش؛ولی حاج قاسم سلیمانی گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزند.
حاج قاسم زنگ زد و گفت:«وقت آمدنه.چی صلاح می دونید؟»گفتم:«اگه میشه ببریمش مشهد برای طواف.چون اذن شهادتش رو از امام رضا گرفته.» مشهد که رفتیم ،قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند.روز بعد،درحسینیه ی امام خمینی،آقا به تابوتش بوسه زد و بعد هم آن تشییع های باشکوه.می دانستم محسن شهید می شود؛اما این اتفاقات را پیش بینی نمی کردم.فیلم اسارتش را که دیدم توقع نداشتم محسن آن طوری ظاهر بشود.اگرچه محسن خودش نبود.داشت از جایی هدایت می شد.همفی داشت و داشت می رفت سمتش.حتی به اطرافش نگاه نمی کرد.هیچ وقت برای شهادتش حسرت نخوردم،فقط حسرت این را خوردم که چرا نشناختمش و خوبی هایش را بعد از شهادتش،از این و آن شنیدم.