سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی و خاطرات شهدای مدافع حرم

 

(بسم رب الشهدا و الصدیقین)

از نگاه (سید یاسر حسینی،برادر همسر شهید محسن حججی)

با اینکه زن داشتم،هنوز اهل دختربازی بودم.ابایی نداشتم جلوی همسرم به زن مردم متلک بیندازم.دوست دخترهایم فکر می کردند مجردم.برای اینکه دستم رو نشود،گفته بودم:«شاید یه وقت خواهرم گوشی رو برداره؟؛تا خودم نگفتم الو،حرف نزن!»اگر زنم می پرسید:«کی زنگ زده بود؟»به بهان? مزاحم تلفنی می پیچاندم.هروقت هم پیامک بازی می کردم،می گفتم دارم بازی می کنم.

در فامیل،زن و شوهر گاو پیشانی سفید بودیم.من،زیر ابرو برداشته با شلوار لی تنگ و تیشرت چسبان بازئنما و موی فشن می تابیدم.زنم هم با مانتوی تنگ و کوتاه و موی بیرون روسری و آرایش غلیظ همراهی ام می کرد.

یک روز به سرم زد به خواهرم سر بزنم.جلوی خانه اش دیدم یک جوان ریشوی علیه السلام می پلکد.موتور را گذاشتم روی جک و رفتم جلو.خواهرم رسید و من را به او معرفی کرد.

باهم سلام علیکی کردیم.پشت سرش پدر و مادرش بیرون آمدند و رفتند.فضولی ام گل کرد:«کی بودن؟»

_اومده بودن خواستگاری زهرا.

_این پسره؟!...زهرا؟!

توی کتم نرفت.نه هیکل داشت،نه سر و رو،نه تیپ.باورم نمی شد از خواهر زاده ام بله بگیرد.زهرا خیلی سرتر بود.این وصلت را حماقت محض می دانستم.گذشت تا شب عقدشان.دیدم اصلا توی فاز رقص نیست،نچسب است،کناره می گیرد.تو دلم گفتم که این هم نان کره خور است،بلد نیست بیاید در جمع جوان ها و خودش را با ما وفق دهد.

توی رفت و آمدها دیدم نه آن قدرها هم بچ? بدی نیست،اهل بگوبخند و شوخی است؛اما تا من و زنم وارد خان? خواهرم می شدیم،سرش را زیر می انداخت و با یک احوال پرسی خشک و خالی می زد به چاک.خیلی بهم بر می خورد.یعنی چه؟ نا سلامتی مهمانی گفته اند،بزرگ تری گفته اند،کوچک تری گفته اند!این دیگر چه ادا و اطواری است؟

تا اینکه یک روز خواهرم زنگ زد و گفت:«داداش قدمت روی چشم؛ولی از این به بعد اگه خواستس بیای خونه مون به زنت بگو چادر سر کنه؛این جوری آقا محسن معذبه!»گفتم:«چشم»و گوشی را قطع کردم.قصد کردم دیگر پایم را در آن خانه نگذارم.مدتی گذشت.دلم طاقت نیاورد نروم خان? خواهرم.به زنم گفتم:«یه لچک بنداز توی کیفت که اونجا بندازی سرت به قبای دامادشون برنخوره!»

دوباره باز سرش را بالا نیاورد و خیلی سرسنگین با ما تا کرد؛ولی این دفعه صحنه را خالی نکرد.نشست و کمی باهم خوش و بش کردیم؛ولی باهم اخت نشدیم.همیشه یک تسبیح گلی دستش بود.بهش گفتم:«آقا محسن،هی با این تسبیح چی میگی لب مب جنبونی؟»به خودم گفتم اگر به من بود،این سی و سه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش می دادم می رفت؛صدتایی نیست که این همه مشغولش شده است.

_دارم برای زمین ذکر میگم!

تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون،گفت:

_روی این زمین می خوابیم،راه می ریم،نباید مدیونش بشیم!

در دلم به ریشش خندیدم.

_خدا وکیلی ذکر گفتن برای زمین دیگه چه صیغه ایه که از خودتون درآوردید؟!

اصلا نمی فهمیدمش.

عید نوروز با زهرا آمد خانه مان.عدل برگشت و به مجسم? زن گوش? اتاق گیر داد:«دایی اگرناراحت

نمی شی،جای این مجسمه،عکس شهید کاظمی بذار.»سری جنباندم که یعنی ببینیم چه می شود؛ولی ته دلم گفتم:اینم با این سپاهی بازیاش زیادی رو مخه!

انگار حرف دلم را از چشمانم خواند.نیشخندی زد و گفت:«انشا الله بهش می رسی!»مدتی به این فکر می کردم که چرا گفت عکس شهید کاظمی؟!مگر عکس قحطی است؟!چرا عکس امام نه،چرا عکس مشهد و کربلا نه!آخر یک روز ازش پرسیدم.گفت:«اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه،دیگه ازش خجالت می کشی هرکاری انجام بدی!»

_حالا که ما نداریم چه کنیم؟

_باشه طلبت.خودم برات میارم.

چند روز بعد،یک قاب عکس کوچک فرستاد برایم.گذاشتم کنار اتاق،درست جلوی چشمم؛ولی نه شرمی ایجاد شد،نه تغییری.رفتم خان? خواهرم.روی مبل نشسته بود.تا وارد شدم،تمام قد جلویم ایستاد.همین که نشست،پسرِ برادرم آمد داخل.باز تمام قد ایستاد و با آن بچ? نیم وجبی دست داد.گفتم:«جلوی بچه نمی خواد بلند شی،بشین راحت باش.»گفت:«شما ازساداتید و احترامتون واجبه!»آقا ما را می گویی!انگار یکی با پتک زد توی سرم.با خاک یکسان شدم.با همین حرفش من را تکاند.حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم.پرسید:«دایی چرا رفتی تو لاک خودت؟»از زیرش در رفتم.پا شدم رفتم بیرون و سیگاری دود کردم.

از آن روز،دیگر تیغ نکشیدم روی صورتم.سیم کارتم را عوض کردم.نماز خواندن را از سر گرفتم.به کلی تیپم را به هم ریختم.با شلوار پارچه ای و پیراهن ساده که می انداختم روی شلوار و شالِ سبز سیدی دور گردنم می چرخیدم.

خیلی خوشحال شد.با ذوق گفت:«دایی دکوراسیون عوض کردی!»گفتم:«باید از یه جایی شروع می کردم؛فندکش رو تو زدی!»از آنجا رفت و آمدمان بیشتر شد.باهم رفتیم اصفهان.گفت:«بریم تختِ فولاد؟»نمی دانستم آنجا چه خبر است.برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است.ما را برد سر قبر شهید کاظمی.زنم با همانتیپ همیشگی اش آمد؛ولی ظاهر من تغییر کرده بود.کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد و بعد رفتیم میدان امام.از قضا،روز جمعه بود.گفت:«می خواید برید نماز جمعه؟»من که اصلا نمی دانستم نماز جمعه چند رکعت است و چطور باید بخوانند؛ولی زنم که آرایش داشت و نمی خواست برای وضو آن را پاک کند،بهانه آورد نرویم.

آقا محسن اصرار نکرد و برگشتیم خانه.

در یک موقعیت،خیلی واضح بهش گفتم :«می دونم که می دونی فقط ظاهرم درست شده؛می خوام هم خودم تغییر کنم هم زنم.»اولین قدم انجام شد،نماز جماعت.کافر نبودم،ولی با روش خودم می خواندم؛یک روز بخوان شش روز نخوان.یا اگر در جمعی همه می ایستادند به نماز،به اجبار همراهی می کردم.

با ماشین می رفتم دنبالش و می رفتیم مسجد.دیدم کارش طول می کشد.گفتم:«نماز جعفر طیار می خونی؟»گفت:«برای کسی نماز قضا می خونم.»

ولی بعدا فهمیدم نماز امام زمان می خواند.

رفتنم به گلزار شهدا شروع شد.می خواستم آن حال محسن را پیدا کنم،آن شور و شعفی که ار زیارت آن ها به دست می آورد.وقت و بی وقت می رفتم،حتی نصفه شب.مادرزنم نگران می شد:«می ری قبرستان جنی می شی!»اگر تفریح هم می رفتم،پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب می کردم که توی راه سری هم به شهدا بزنم.گاهی محسن را س ر قبر شهید علیرضا نوری می دیدم.می نشستم کنارش و کلی باهم حرف می زدیم.

این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد.تصمیم گرفتم بروم کربلا.ده? اول رفتم و برگشتم.راست و حسینی هم? خلاف ها را گذاشتم کنار.روز به روز زندگی ام شیرین تر شد.اختلافات زن و شوهری مان رنگ باخت و مهم تر از همه،حال درونی ام روبه راه شد.

زنم همه را شاهد بود:دید دیگر بیست و چهار ساعته سرم توی گوشی نیست،تماس های مشکوک ندارم،سوار موتور سرم مثل پنکه به هر سمت نمی چرخد،به خواسته هایش توجه می کنم.همین ها باعث شد که خودش بیاید و بگوید:«منم می خوام چادر بپوشم.»

از آنجا دیدم آقا محسنی که تا دیروز خیلی زود از کنارزنم رد می شود و یک سلام سرد می پراند،الان می ایستد و رودررو احوال پرسی می کند.دیگر خودمانی تر شدیم و شدیم یک پا رفیق فابریک؛برای همین خیلی راحت بهش گفتم:«از این سیدعلی تون که این قدر سنگش رو به سینه می زنی،برام بگو.»راستش آن اوایل تا می دیدمش،مدام به رهبر بد و بیراه می گفتم.او هم سرش را می انداخت پایین و لام تا کام حرفی نمی زد.آن روز گفت:«گفتنی نیست،باید راهش رو بری تا بشناسی ش!»چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد:«اون وقت محسن نیستم اگه تو رو ننشونم جلوی آقا.»

***

دفع? اول که رفت سوریه و برگشت،ازش پرسیدم:«به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟»گفت:«نه!یه جا لنگی داشتم!»خیلی بی تاب می کرد که دوباره برود.با این کارهایش من هم هوایی شدم.را افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاتی مدافعان حرم جا کنم.از طریق گروه«فاتحین»اسم نوشتم برای جنگ.تا شنید،آمد که پارتی من هم بشو،بیایم.نمی دانم چرا یک روز اعلام کردند کلا این گروه جمع شد.این کش و قوس ها حدود یک سال و نیمی طول کشید.تا اینکه از طریق خواهرم با خبر شدم دوباره راهی شده است.بهش پیام دادم:«شنیدم می خوای بری سوریه. خوشا به سعادتت!التماس دعا.»نوشت:«دعا کن روسفید برگردم.»نوشتم:«قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟»جواب داد:«خواهد بخرد،می خردت.»

مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند؟حالش خوب است؟کی برمی گردد؟بر خلاف سری قبل،خیلی دل نگرانش بودم.

ساعت نُه صبح خواهرم زنگ زد.فقط صدای گریه و شیون می شنیدم.یک نن جون پیر داشتم.اول فکر کردم او فوت کرده است.هی می گفتم:«چی شده؟»گریه می کرد:«بیا به دادم برس.کمرم شکست.»با عصبانیت گفتم:«چی شده مگه؟»نفس بریده گفت:«داعشیا محسنم رو گرفتن!»پاهایم سست شد.افتادم روی زمین.منگ شدم.به هر جان کندنی بود،خودم را رساندم خانه شان.

***   

خواهرم زنگ زد:«آب دستته بذار زمین،خودت رو برسون.»دلم بند شد.سریع شال و کلاه کردم رفتم.همان دم در بهم گفت:«داریم می ریم دیدار رهبری.گفتیم تو هم بیا.»

پیش خودم گفتم حتما باید از پشت میله ها ببینمش.باورم نمی شد نمازم را پشت سر رهبر بخوانم،نه از پشت میله ها،به فاصل? یک متر و نیمی.عزت از این بالاتر که بروی دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی و دستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید:«عاقبت به خیر بشی!»

همان جا به محسن گفتم:«تو قول دادی و به قولت عمل کردی،منم عوض شدم؛ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم!»