سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی و خاطرات شهدای مدافع حرم

پدرم مغازه داشت.قاشق و چنگال و سینس می ساختند،از جنس ورشو.مادرم،زنی مؤمن و متدین بود.هر روز بعد از نماز صبح من را می فرستاد کلاس قرآن.من بودم و پنج شش تا دختر دیگر.

پدرم بعدها شغلش را عوض کرد و حرفه ی قالی زنی در پیش گرفت.عمه ام هم قالی می بافت.برای همین باهاش زیاد رفت و آمد می کردیم.نوه ی عمه ام را در همین رفت و آمدها می دیدم.شب های جمعه هم خانه شان روضه بود.چای می داد و زیر نظرش داشتم.برای همین وقتی من را برایش خواستگاری کردند،جَلدی قبول کردم.خانواده اش در زهد و تقوا شهره بودند.

محسن سومین بچه ام بود.بیست و یکم تیر سال70اذان ظهر را می گفتند که به دنیا آمد.اذیتس برایم نداشت؛چه تو بارداری،چه وقتی به دنیا آمد.بچه آرامی بود.سر محسن،دوسه بار قرآن را ختم کردم.حواسم بود که هرجایی هر چیزی نخورم.اسمش را هم خودم انتخاب کردم؛به یاد محسنِ سقط شده ی حضرت زهرا(ع).

تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود.وقتی قرآن یا دعا می خواندم،می آمد می نشست کنارم.علاقه داشت.حدیث کساء و زیارت عاشورا را خودم یادش دادم،ولی قرآن را نه.خودش کم کم بنا کرد یاد بگیرد.توی مدرسه از همان بچگی سر صف قرآن می خواند.شب های جمعه که خانه ی پدربزرگش هیئت بود،می گفت:«من بخونم؟»پدربزرگش هم تشویقش می کرد.می گفت:«بخون.»روی صندلی می نشست تا زیارت عاشورا بخواند.پاهایش به زمین نمی رسید.بابای محسن برایش ذوق می کرد.برایم تعریف می کرد:«چراغا رو که خاموش می کنن برا سینه زنی،لباسش رو درمیاره و محکم سینه می زنه.»

از همان سال های کودکی نماز می خواند و روزه می گرفت.صبح ها که خواهرهایش را برای نماز صدا می کردم،می دیدم محسن زودتر بلند می شود.پدرش هم بعد ار نماز صبح،با صدای بلند قرآن می خواند.می گفت:«بذار صدای قرآن تو گوش بچه ها بپیچه.»

ماه رمضان سحر ها صدایش نمی زدم که روزه نگیرد؛اما وقتی می دیدم بی سحرش تا افطار گرسنه و تشنه می ماند مجبور می شدم صدایش کنم.نه که نخواهم روزه بگیرد،می دیدم از خواهر برادرهایش ضعیف تر است،دلم می سوخت.می گفتم:«بذار به تکلیف برسی،بعد.»بزرگ که شد،زیاد روزه می گرفت.نذر می کرد.صبح ها صبحانه می گذاشتم،می آمدم می دیدم نخورده و رفته.بعد که می آمد،می گفت روزه ام.نمازش را همیشه اول وقت می خواند.

بعضی غذاها را دوست نداشت.مثل آش یا خورشت بادمجان.بهش می گفتم:«بذار زن بگیری،همه غذایی می خوری.»به زن گرفتن نرسید.سربازی که رفت مرد شد.یک شب آمد خانه،گرسنه بود.بادمجان سرخ کرده بودم.گفتم:«محسن برای تو مرغ پختم.»گفت:«نه همین خوبه.»

بعد از سربازی اش یکی دو نفر را نشان کردم برای خواستگاری.گفت:«صبر کن.»احساس می کردم خودش کسی را زیر سر دارد.مشکوک بود.سابقه نداشت این قدر با گوشی اش ور برود.خیلی مرتب و منظم می رفت نمایشگاه کتاب.عجله می کرد برای رفتن.روی خط اتوی لباسش حساسیت به خرج می داد.بیشترپای آینه شانه می کشید به موهایش.

یک روز داشت می رفت بیرون.پدرش هم خانه بود.من را صدا زد.پشت در،توی راه پله،رنگ و رو عوض کرد تا بهم گفت که دختری را توی نمایشگاه دیده.همان علفی بود که باید به دهان بزی خوش می آمد.با پدرش صحبت کردم و رفتیم خواستگاری.آن ها هم چون از قبل می شناختندش بدون سختگیری زود قبول کردند.

همیشه نگرانش بودم.بچه که بود می ترسیدم توی کوچه با کسی دعوا کند و کتک بخورد.بزرگ که شده بود و رانندگی می کرد،مداد شفارس می کردم آرام برو و جلوی ماشینی نپیچد.نمی خواستم با کسی درگیر بشود و بلایی سرش بیاورند.بهش می گفتم بعضی ها دنبال دعوا می گردند.می گفت:«نترس.من با کسی درگیر نمی شم.»

کف دستم را بو نکرده بود که می رود و داعشی ها این بلا را سرش می آورند.از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبوم های پدرش را نگاه کند،عکس های جبهه را.می گفت:«منم دوست دارم بزرگ بشم،برم جنگ.»گاهی تصور می کردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شهید شده.دلم می لرزید،اشکم در می آمد؛اما با خودم می گفتم :«نه!هیچ وقت این اتفاق نمی افته.»راضی نبودم،برای همین هم بار اولی که رفت سوریه به من نگفت.منِ ساده باورم شد رفته تهران،مأموریت جهل و پنج روزه.نمی دانم چطوربودکه وقتی زنگ می زد،کد تهران می افتاد؛برای همین دلم قرص بود.ولی به پدرش گفته بود.وقتی داشت برمیگشت،پدرش گفت:«آقا محسنتون داره از سوریه برمی گرده.»دهنم باز ماند:«از کجا؟سوریه؟!»

شهید نشدنش را از چشم من می دید. می گفت:«خمپاره کنار من خورد و منفجر نشد.چون تو راضی نیستی من شهید نمی شم.»

شب ها نور موبایلش را می دیدم که دعا می خواند.می دیدم که نماز شب می خواند.درِخانه ی خدا گریه زاری می کند.قبل ترها فکر می کردم حاجت دارد،می خواهد ازدواج کند.بعد که ازدواج کرد،فهمیدم نه،حاجتش چیز دیگری است؛عشق شهادت دارد.

هروقت کارش جایی گیر می کرد و تیرش به سنگ می خورد،زنگ می زد که برایش قرآن بخوانم.داشتم غذا درست می کردم،زنگ می زد که:«مامان یه یس برام بخون».کارم را رها می کردم و می نشستم جَلدی برایش می خواندم.می خواست زمینی را که پدرش بهش داده بود،بفروشد و جای دیگری خانه بخرد.چهل تا سوره ی حشر برایش نذر کردم.سی و هشتمی را که خواندم به فروش رفت.

وقتی می آمد خانه مان و می دید دارم قرآن می خوانم،به خانمش می گفت:«ببین؛مامانم داره قرآن می خونه که شهید نشم.»خون خونش را می خورد و می گفت:«همین که میان اسمم رو بنویسن،خط می زنن می گن حججی نه.»گریه می کرد و می گدفت:«نکنه کسی رفته و چیزی گفته،«بابا حرفی نزده باشه؟!»

ماه رمضان آخری دَه روز مرخصی گرفت و من و پدرش را برد مشهد.گرم بود.ظهر که نماز جماعت می خواندیم من را با تاکسی بر می گرداند هتل که اذیت نشوم.خودش نمی خوابید،دوباره برمی گشت حرم.می ایستاد به دعا و نماز.شب بیست و یکم توی صحن هدایت نشسته بودم.پیام محسن آمد روی گوشی ام.قسمم داده بود:«مامان،تورو خدا دعا کن یه بار دیگه قسمتم بشه برم سوریه و روسفید بشم.»همان شب،قرآن که روی سر گرفتیم از ته دل برایش دعا کردم که بی بی بطلبد،پسرم برود.

خجالت می کشید بیاید من را بغل کند و ببوسد و محبتش را ابراز کند؛اما نذر کرده بود اگر دوباره قسمتش شد برود سوریه پای من و پدرش را ببوسد.شب آخر که می خواست برود،وقتی خم شد و پایم را بوسید،مطمئن شدم شهید می شود.اشک امانم نمی داد.گفتم:«نمی خوامخ شهید بشی.»خندید.گفت:«پس گریه نکن،شهید می شم ها!»

سوریه که بود هر روز قرآن می خواندم و برایش صدقه می دادم.به عکسش نگاه می کردم و می گفتم:«یا حضرت زینب!روسفیدش کن،ولی دلم نمی خواد شهید بشه.»

وقتی اسیر شد،دلم رضا داد به شهادتش.رفته بودم بیرون.نرسیده بودم ناهار درست کنم.زنگ زدم بابای محسن ناهار بگیرد.گوشی را که برداشت دیدم انگار دارد می خندد.پرسیدم:«چی شده؟»دیدم دارد گریه می کند!جان به لب شدم تا که فهمیدم محسن اسیر شده.

عکسش دست به دست توی گوشی ها می چرخید.فامیل جمع شدند خانه مان.تا شب گریه می کردیم،دعا می خواندیم.همه اش جلوی چشمم بود.چه می خورد؟چه کار می کند؟چه کارش می کنند؟می دانستم اذیتش می کنند.شکنجه اش می دهند.حرفش می پیچد توی گوشم:«مامان،تو نمی ذاری من شهید بشم.»شب رفتم یادمان شهدای گمنام و همان جا دعا کردم شهیشد بشود.گوسفند هم نذر کردیم برایش.گفتم:«اگه آزاد شد برایش قربونی می کنیم،اگر هم شهید شد،نذرمون رو ادا می کنیم.»فیلم شهادتش را داعش پخش کرد.خوشحال بودم که از دستشان راحت شده است؟،اما خیلی دلشوره داشتم.همین طور خبر پشت خبر.پیدایش کرده اند؟پیدایش نکرده اند؟دلم می خواست اگر شده حتی یک تکه استخوانش برگردد که بتونم پایین قبرش بنشینم.

برگشت و چه برگشتنی!توی مشهد و تهران و اصفهان باشکوه تشییعش کردند.رهبر که آمد بالا سرش و تابوتش را بوسه زد،زبانم بند آمد.گفتم:«خوشا به لیاقتت مادر!»

محسن ارادت خاصی داشت به حضرت زهرا(ع).انگشتر دُری که توی دستش بود و رفت،رویش نوشته بود:«یا فاطمة الزهرا»گفتیم:«این رو دستت نکن.اگه بیفتی دستشون کینه شونو سرِتو خالی می کنن!»گفت:«بذار حرصشون در بیاد.»

وقتی فیلمش را دیدم،فهمیدم که حرصشان را درآورده.با آن پهلوی زخمی مثل شیر ایستاده بود.جگرم آتش گرفت برای لب های تشنه اش!